سرگیجه. دوار سر: از خوردن یک رطل کزبره الرطبه... سر گردیدن و اختلاط عقل پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، به سرگیجه و دوار سر مبتلا شدن: گرچه گربه بزیر بنشیند موش را سر بگردد اندر جنگ. ناصرخسرو
سرگیجه. دوار سر: از خوردن یک رطل کزبره الرطبه... سر گردیدن و اختلاط عقل پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، به سرگیجه و دوار سر مبتلا شدن: گرچه گربه بزیر بنشیند موش را سر بگردد اندر جنگ. ناصرخسرو
جدا کردن سر. باز کردن سر از تن با ابزاری برنده چون خنجر و شمشیر و کارد و مانند آن: ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندم برای پوستین. مولوی. طاقت سر بریدنم باشد وز حبیبم سر بریدن نیست. سعدی. نه گر دستگیری کنی خرمم نه گر سر بری بر دل آید غمم. سعدی
جدا کردن سر. باز کردن سر از تن با ابزاری برنده چون خنجر و شمشیر و کارد و مانند آن: ای من آن روباه صحرا کز کمین سر بریدندم برای پوستین. مولوی. طاقت سر بریدنم باشد وز حبیبم سَرِ بریدن نیست. سعدی. نه گر دستگیری کنی خرمم نه گر سر بری بر دل آید غمم. سعدی
نزدیک شدن و رسیدن وقت چیزی یا کاری: اگر او را قضای مرگ فرارسد تخت ملک ما را باشد. (تاریخ بیهقی). از پیل کم نه ای که چو مرگش فرارسد در حال استخوانش بیرزدبدان بها. خاقانی. زآن پیش کاجل فرارسد تنگ وایام عنان ستاند از چنگ... نظامی. چون اجلش فرارسید از بی دست وپایی نتوانست گریخت. (گلستان) ، توانا بودن. فرصت یافتن. قادر شدن: قرب صدهزار آدمی هلاک شد و کس به غسل و تکفین و تدفین ایشان فرانمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 326)
نزدیک شدن و رسیدن وقت چیزی یا کاری: اگر او را قضای مرگ فرارسد تخت ملک ما را باشد. (تاریخ بیهقی). از پیل کم نه ای که چو مرگش فرارسد در حال استخوانْش بیرزدبدان بها. خاقانی. زآن پیش کَاجل فرارسد تنگ وَایام عنان ستاند از چنگ... نظامی. چون اجلش فرارسید از بی دست وپایی نتوانست گریخت. (گلستان) ، توانا بودن. فرصت یافتن. قادر شدن: قرب صدهزار آدمی هلاک شد و کس به غسل و تکفین و تدفین ایشان فرانمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 326)
کنایه از فدیه دادن یعنی خویشتن را از کسی به مال بازخریدن اعم از آنکه آن شخص اسیر باشد یا زن از شوهر خویشتن را بازگیرد. (بهار عجم). رجوع به مادۀ قبل شود
کنایه از فدیه دادن یعنی خویشتن را از کسی به مال بازخریدن اعم از آنکه آن شخص اسیر باشد یا زن از شوهر خویشتن را بازگیرد. (بهار عجم). رجوع به مادۀ قبل شود
کنایه از غالب و توانا بودن برچیزی. (آنندراج). فرصت یافتن. توانایی داشتن. توانستن. امکان وصول یافتن. دسترس پیدا کردن: اگردستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که آن چونست و این چون. باباطاهر. بعد از آن دست هیچکس به مملکت ایشان نرسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید. خاقانی. اگر دست رسیدی و ممکن شدی که به سواد دیده بر بیاض چهره نبشتی... قاصر و خجل سار بودی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 97). ای که دستت می رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار. سعدی. چو دستت رسد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست. سعدی. از سر زلف عروسان چمن دست بدارد به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را. سعدی. پایت بگذار تاببوسم چون دست نمی رسد در آغوش. سعدی. تا به گریبان نرسد دست مرگ دست زدامن نکنیمت رها. سعدی. سعدی چو به میوه می رسد دست سهلست جفای بوستان بان. سعدی. تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است. حافظ (از آنندراج). - دست نرسیدن، فرصت نیافتن. مجال نداشتن: دستم نمیرسد به خدمت شما برسم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: دستت چو نمیرسد به بی بی، دریاب کنیز مطبخی را. (امثال و حکم). دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو. (امثال و حکم)
کنایه از غالب و توانا بودن برچیزی. (آنندراج). فرصت یافتن. توانایی داشتن. توانستن. امکان وصول یافتن. دسترس پیدا کردن: اگردستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم که آن چونست و این چون. باباطاهر. بعد از آن دست هیچکس به مملکت ایشان نرسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 70). از دست آنکه دست به وصلت نمی رسد جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید. خاقانی. اگر دست رسیدی و ممکن شدی که به سواد دیده بر بیاض چهره نبشتی... قاصر و خجل سار بودی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 97). ای که دستت می رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار. سعدی. چو دستت رسد مغز دشمن برآر که فرصت فروشوید از دل غبار. سعدی. دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست. سعدی. از سر زلف عروسان چمن دست بدارد به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را. سعدی. پایت بگذار تاببوسم چون دست نمی رسد در آغوش. سعدی. تا به گریبان نرسد دست مرگ دست زدامن نکنیمت رها. سعدی. سعدی چو به میوه می رسد دست سهلست جفای بوستان بان. سعدی. تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یارب است. حافظ (از آنندراج). - دست نرسیدن، فرصت نیافتن. مجال نداشتن: دستم نمیرسد به خدمت شما برسم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: دستت چو نمیرسد به بی بی، دریاب کنیز مطبخی را. (امثال و حکم). دستت چو نمیرسد به کوکو، خشکه پلو را فروکو. (امثال و حکم)
غفلتاً وارد شدن. در همان وقت که ضرور بود حاضر آمدن. فجاءهً درآمدن. غیرمنتظر آمدن، سپری شدن مدت. به انتها رسیدن مدت. به آخر آمدن مدت. (یادداشت مؤلف) : مدت اجاره سررسیده است
غفلتاً وارد شدن. در همان وقت که ضرور بود حاضر آمدن. فجاءهً درآمدن. غیرمنتظر آمدن، سپری شدن مدت. به انتها رسیدن مدت. به آخر آمدن مدت. (یادداشت مؤلف) : مدت اجاره سررسیده است
سر برداشتن، ابا کردن. قبول ننمودن. (آنندراج). امتناع کردن. نافرمانی کردن. روی گرداندن: درنگ آورد راستیها پدید ز راه هنر سر نباید کشید. فردوسی. که یارد گذشتن ز پیمان اوی دگر سر کشیدن ز فرمان اوی. فردوسی. چنان دان که کسری نه بر دین ماست ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست. فردوسی. هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر فرق سر او زیر پی پیل بسایی. منوچهری. رستم آن را منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب ازپادشاه گرشاسب سر کشید. (تاریخ سیستان). دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت هرکه به فرمانش سر کشید ز فرمان. ناصرخسرو. نی سپهر از خدمت او روی تافت نی زمین از طاعت او سر کشید. مسعودسعد. هر سر که کند قصد که تا سر بکشد زو سر کمشده بیند چو کشددست به سر بر. سنایی. سر از دولت کشیدن سروری نیست که با دولت کسی را داوری نیست. نظامی. اینهمه سر کشیدن از پی چیست گل نخندید تا هوا نگریست. نظامی. عشق را بنیاد بر ناکامی است هرکه زین سر سر کشد از خامی است. عطار. می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم. حافظ. ، سر بالا بردن. (آنندراج). سر برآوردن. گردن افراشتن. بالا رفتن: زن پاراو چون بیابد بوق سر ز شادی کشد سوی عیوق. منجیک. گاه چون زرین درخت اندر هوائی سر کشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود. فرخی. ریاحین بر زمینش گستریده درختانش به کیوان سر کشیده. نظامی. سر نکشد شاخ تو از سروبن تا نزنی گردن شاخ کهن. نظامی. ، تاختن. روی آوردن: دلیران تیغ کینه برکشیدند چو شیران سوی گوران سرکشیدند. نظامی. زد بر ددگان بتندی آواز تا سر نکشند سوی او باز. نظامی. مبادا که بر یکدگر سر کشند به پیکار شمشیر کین برکشند. سعدی. ، پیش افتادن. برتر شدن. مقدم گردیدن. سرافراز شدن. داناتر گشتن: بزودی بفرهنگ جایی رسید کز آموزگاران سر اندرکشید. فردوسی. سریر فقر ترا سر کشد به تاج رضا تو سر به جیب هوس درکشیده اینت خطا. خاقانی. چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر به مینو کشید. نظامی. به اقبال تو خوابی خوب دیدم کز آن شادی به گردون سر کشیدم. نظامی. ، توسنی کردن. چموشی کردن: گمان بردند کاسبش سر کشیده ست ندانستند کو سر درکشیده ست. نظامی. ، رو برگرداندن. اعراض کردن: دل بگردان زودو گرد او مگرد سر بکش زین بدنشان و دل بکن. ناصرخسرو. عقل مسیحاست از او سر مکش گرنه خری جز به وحل درمکش. نظامی. ، مایعی را از کاسه و مانند آن بی واسطۀ کمچه و قاشقی آشامیدن. (یادداشت مؤلف) ، بالا آمدن. طلوع کردن: دهان ناچریده دو دیده پرآب همی بود تا سر کشید آفتاب. فردوسی. ، رفتن به جایی برای دانستن اوضاع و احوال امری یا کسی. بقصد تفحص بدانجا شدن. (یادداشت مؤلف). - سر از خط کشیدن، عدول کردن. به یک سو شدن: از خط وفا سر مکش و دل مبر از من کاین عشق همه رنج دل و درد سر آمد. مسعودسعد. - سر ازوفا کشیدن، رو گرداندن. اعراض کردن: امروز مکش سر ز وفای من و بندیش زآن شب که من از غم به دعا دست برآرم. حافظ. - سر در گلیم کشیدن، پنهان شدن: سر چه کشی در گلیم خیز و نگه کن تا که همی خود کجا روی و چه جایی. ناصرخسرو. - سر کشیدن به چیزی، کنایه از میل کردن و رو نهادن به چیزی. (آنندراج). - ، منتهی شدن. رسیدن. منجر شدن. - ، رساندن. بردن: میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت. سعدی. جهل و کوریت سر به چاه کشد علم و بینندگی به ماه کشد. اوحدی
سر برداشتن، ابا کردن. قبول ننمودن. (آنندراج). امتناع کردن. نافرمانی کردن. روی گرداندن: درنگ آورد راستیها پدید ز راه هنر سر نباید کشید. فردوسی. که یارد گذشتن ز پیمان اوی دگر سر کشیدن ز فرمان اوی. فردوسی. چنان دان که کسری نه بر دین ماست ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست. فردوسی. هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر فرق سر او زیر پی پیل بسایی. منوچهری. رستم آن را منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب ازپادشاه گرشاسب سر کشید. (تاریخ سیستان). دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت هرکه به فرمانش سر کشید ز فرمان. ناصرخسرو. نی سپهر از خدمت او روی تافت نی زمین از طاعت او سر کشید. مسعودسعد. هر سر که کند قصد که تا سر بکشد زو سر کمشده بیند چو کشددست به سر بر. سنایی. سر از دولت کشیدن سروری نیست که با دولت کسی را داوری نیست. نظامی. اینهمه سر کشیدن از پی چیست گل نخندید تا هوا نگریست. نظامی. عشق را بنیاد بر ناکامی است هرکه زین سر سر کشد از خامی است. عطار. می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم. حافظ. ، سر بالا بردن. (آنندراج). سر برآوردن. گردن افراشتن. بالا رفتن: زن پاراو چون بیابد بوق سر ز شادی کشد سوی عیوق. منجیک. گاه چون زرین درخت اندر هوائی سر کشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود. فرخی. ریاحین بر زمینش گستریده درختانش به کیوان سر کشیده. نظامی. سر نکشد شاخ تو از سروبن تا نزنی گردن شاخ کهن. نظامی. ، تاختن. روی آوردن: دلیران تیغ کینه برکشیدند چو شیران سوی گوران سرکشیدند. نظامی. زد بر ددگان بتندی آواز تا سر نکشند سوی او باز. نظامی. مبادا که بر یکدگر سر کشند به پیکار شمشیر کین برکشند. سعدی. ، پیش افتادن. برتر شدن. مقدم گردیدن. سرافراز شدن. داناتر گشتن: بزودی بفرهنگ جایی رسید کز آموزگاران سر اندرکشید. فردوسی. سریر فقر ترا سر کشد به تاج رضا تو سر به جیب هوس درکشیده اینت خطا. خاقانی. چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر به مینو کشید. نظامی. به اقبال تو خوابی خوب دیدم کز آن شادی به گردون سر کشیدم. نظامی. ، توسنی کردن. چموشی کردن: گمان بردند کاسبش سر کشیده ست ندانستند کو سر درکشیده ست. نظامی. ، رو برگرداندن. اعراض کردن: دل بگردان زودو گرد او مگرد سر بکش زین بدنشان و دل بکن. ناصرخسرو. عقل مسیحاست از او سر مکش گرنه خری جز به وحل درمکش. نظامی. ، مایعی را از کاسه و مانند آن بی واسطۀ کمچه و قاشقی آشامیدن. (یادداشت مؤلف) ، بالا آمدن. طلوع کردن: دهان ناچریده دو دیده پرآب همی بود تا سر کشید آفتاب. فردوسی. ، رفتن به جایی برای دانستن اوضاع و احوال امری یا کسی. بقصد تفحص بدانجا شدن. (یادداشت مؤلف). - سر از خط کشیدن، عدول کردن. به یک سو شدن: از خط وفا سر مکش و دل مبر از من کاین عشق همه رنج دل و درد سر آمد. مسعودسعد. - سر ازوفا کشیدن، رو گرداندن. اعراض کردن: امروز مکش سر ز وفای من و بندیش زآن شب که من از غم به دعا دست برآرم. حافظ. - سر در گلیم کشیدن، پنهان شدن: سر چه کشی در گلیم خیز و نگه کن تا که همی خود کجا روی و چه جایی. ناصرخسرو. - سر کشیدن به چیزی، کنایه از میل کردن و رو نهادن به چیزی. (آنندراج). - ، منتهی شدن. رسیدن. منجر شدن. - ، رساندن. بردن: میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت. سعدی. جهل و کوریت سر به چاه کشد علم و بینندگی به ماه کشد. اوحدی